شاید...

حالا که سهم من از این انتظار بی پایان

جست و جوی سایه های تو است

همین برای دلم کافیست

که در حوالی میعادگاه عشق

تو بی من

خوب و خوشبختی

در انتهای عطشناک ارزو

دیگر هیچ وقت

از خدا نمی خواهم

که جرعه ای دیدار

سهم من باشد،

در بی قراری شبهای بی قرار.

دیگر از خدا نخواهم خواست که چشم های تو

مهتاب من شود،

و دستهای تو،باغ ستاره ها.

هر چند بی حضور تو

مهتاب رنگ می بازد

و آسمان

این پهنه ی خیال و خاطره ها

هیشه مرا

به دل گرفتگی ابر ها می خواند

اما من به خود قول داده ام

دیگر هیچوقت

تو را از خدا نخواهم

همین برای دلم کافیست

که خوب و خوشبختی

پس از این سالهای خسته ی خاموش،

شاید خدا نمی خواهد ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد