دنیارم اگه بدی دلم ازت صاف نمی شه
دلی که بشکنی و کرد شه٬شفاف نمی شه
نه دیگه٬ دوست دارم محاله باورم بشه
اسم تو محاله همسایه دفترم بشه
حیف قصری که برات تو رویاهام ساخته بودم
من مقصر نبودم چون تو رو نشناخته بودم
اصل مطلب اینه که برو پی کار خودت
کاش با اون سختی نیومده بودم٬ تولدت
من مرگ تاک کهنسال عشق را
باور نمی کنم
وقتی که چشمهای تو
در باغ خاطره هایم
هنوز نفس می کشند
و از نگاه تو
گلهای دشت تنهایی
هنوز می رقصند
ببین برای تو حرف می زند انگار
سکوت تلخ و حزینی
که در صدای من است
برای تو که همیشه
توان گفتن را
گرفته ای از من٬
ببین زبان نگاهم به لکنت افتاده
ز بس که می ترسم
از آن نگاه غریبت
که خوب می فهمد
چقدر بی تابم
تو باز مانده ی یک آتشفشان خاموشی
و من چکیده ی ابری همیشه بارانی
تو آتشی هستی٬
پر از غرور غریبی
که آب خواهد شد؛
شبی که غربت من هم
غروب خواهد کرد
و من که مرگ تاک کهنسال عشق را
باور نمی کنم هرگز
به انتظار طلوعی دوباره می مانم.
حالا که سهم من از این انتظار بی پایان
جست و جوی سایه های تو است
همین برای دلم کافیست
که در حوالی میعادگاه عشق
تو بی من
خوب و خوشبختی
در انتهای عطشناک ارزو
دیگر هیچ وقت
از خدا نمی خواهم
که جرعه ای دیدار
سهم من باشد،
در بی قراری شبهای بی قرار.
دیگر از خدا نخواهم خواست که چشم های تو
مهتاب من شود،
و دستهای تو،باغ ستاره ها.
هر چند بی حضور تو
مهتاب رنگ می بازد
و آسمان
این پهنه ی خیال و خاطره ها
هیشه مرا
به دل گرفتگی ابر ها می خواند
اما من به خود قول داده ام
دیگر هیچوقت
تو را از خدا نخواهم
همین برای دلم کافیست
که خوب و خوشبختی
پس از این سالهای خسته ی خاموش،
شاید خدا نمی خواهد ...
امروز پایان انتظار است
وکیل عشق
آخرین دفاعیه را
از نگاه خواهد کرد
اما نگران نباش
تو در دادگاه احساس من
همیشه تبرئه ای