ناباوری

من مرگ تاک کهنسال عشق را

باور نمی کنم

وقتی که چشمهای تو

در باغ خاطره هایم

هنوز نفس می کشند

و از نگاه تو

گلهای دشت تنهایی

هنوز می رقصند

ببین برای تو حرف می زند انگار

سکوت تلخ و حزینی

که در صدای من است

برای تو که همیشه

توان گفتن را

گرفته ای از من٬

ببین زبان نگاهم به لکنت افتاده

ز بس که می ترسم

از آن نگاه غریبت

که خوب می فهمد

چقدر بی تابم

تو باز مانده ی یک آتشفشان خاموشی

و من چکیده ی ابری همیشه بارانی

تو آتشی هستی٬

پر از غرور غریبی

که آب خواهد شد؛

شبی که غربت من هم

غروب خواهد کرد

و من که مرگ تاک کهنسال عشق را

باور نمی کنم هرگز

به انتظار طلوعی دوباره می مانم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد